Wednesday, December 31, 2008




از دستم حرص می خورم به خاطر احساس های متضادم نسبت به آدم ها ها، به بعضی از آدم ها...از اینکه از کسی خوشم نمیاد و نمی تونم دوستش داشته باشم و حرکاتش، حرفاش، قیافش حتی، یا در کل شخصیتش برام دوست نداشتنیه، ولی نزدیکش که می شم، اصلن همه ی اینا یادم می ره به طوری که می تونم دوستش داشته باشم، باهاش می خندم، شوخی می کنم، گرم می گیرم... و یا بر عکس که از نزدیک نمی تونم تحملش کنم، ولی دور که می شم می بینم خب آدم بدی هم نبوده که نشه تحملش کرد...بعد نمی دونم این اسمش فراموشیه، خر شدنه چیه، ولی هر چی که هست منو عذاب وجدانیم می کنه..اینکه "تو امروز چطور تونستی با فلان آدم نکبت اون شوخی رو بکنی، یا اونقدر گرم باهاش سلام و احوال پرسی بکنی؟ هان؟" یا اینکه " آدم عوضی! تو چطور دیشب راجع به آین آدم بیچاره اونقدر بد فکر کردی ها؟ " یا بر عکس، جای روز و شب

البته شاید هم تقصیر خود اون آدم ها باشه که شخصیت متضادی دارن، ولی در کل این فکرای این جوری دارن اذیتم می کنن، اونم این وقت شبی

.

هی به خودم می گم اینقد شبا بیدار نمون که هی دل دلی نشی، یا فکر و خیال بی خود نکنی

اما حرف به خرجش نمی ره! جغدی شده واسه خودش
.
نکنه مالیخولیایی چیزی دارم، ها؟

.
حال ادیت ندارم؛ ایشالا که غلط غلوط ننوشته باشم



.'

No comments: