Saturday, July 25, 2009




يه چيزيه... نمي دونم... براي شما هم ممكنه پيش اومده باشه كه توي هر بار مرور كردن تاريخ ، به يه دوره ي خاصي كه مي رسين يه حس خوبي بهتون دست بده... سليقه اي ه خب، ولي مثلن من هر بار توي نوشته اي، فيلمي چيزي مثلن توي همين تهران انار ندارد، يا تو خوندن تاريخچه ي مراكز تجاري و چه و چه مي رسم به دوره ي رضا خان يه حس خيلي خوبي بهم دست مي ده، يهو ريتمم تند مي شه، خوشحال ميشم، احساس شتاب مي كنم..تصوير هام تند و رنگي مي شن... حالا من با شخص خودش و ديكتاتوريش و به بقيه زمينه ها كاري ندارم كه اطلاعات آنچناني هم ندارم، اما در زمينه ي معماري... اصلن روحم شاد مي شه از اين همه بناي با شكوه كه پشت هم ساخته مي شن...از كاخ شهرباني و باغ ملي و موزه ايران باستان و دبيرستان البرز و دانشكده هاي دانشگاه تهران و اصلن خود دانشگاه و نمي دونم مقبره هاي حافظ و سعدي و فردوسي و ميدون حسن‌آباد و امجديه و كاخ دادگستري بگير تا دوران محمد رضا و ميدون آزادي و استاديوم آزادي و تختي و سردر دانشگاه تهران و... اوووه كلي جاي ديگه!

خب من نه تنها شيفته ي معماري خودمون نيستم، بلكه بعضي موقع ها با سنت و هر چيز سنتي اي هم لج ام... البته نه اينكه غرب زده باشم ها...اينم نيستم...پاچه ي اونا رو هم مي گيرم... اصلن هيچي نيستم من... ولي خب هر چي هم بوده و خوب بوده، واسه دوران خودش خوب بوده ديگه..هر چي هم كه لازم داشتيم ازش ياد گرفتيم ديگه... اينو دوست دارم، اين ياد گرفتنه رو...چيه آخه... دنيا داره پيشرفت مي كنه ما هي داريم سنت سنت مي كنيم

البته مساله اينه كه پيشرفت هم كه زياد مي شه هي ميگم آدم بايد سرعتو كم كنه و درست نيست اينقدر شتابزده پيشرفت كنيم و اينا

اصلن يك آدم "خودشم نمي دونه چي مي خواد" ي هستم كه دومي نداره:ي

بگذريم...

ميخواستم بگم مي دونم اون دختره كه پارسال گفتم...صد سال ديگه شايد در زمينه ي معماري از دست ما ها حرص بخوره و هي بگه خاك تو سرتون و اينا... اما يه جورايي مطمئنم به اين روزامون كه مي رسه، به يه روزي مثل بيست و پنج خرداد هشتاد و هشت... يه لبخندي مي شينه گوشه ي لبش كه " بابا اي ول"... ديگه اقلن خيالم راحته كه ما از اون نقطه ي تاريخ آدم هاي تو‌سري‌خور و بدبخت و نفرت انگيز و خسته اي به چشم نميايم...همين



.'




1 comment:

ehsan said...

daneshgah tehran :D