Friday, November 27, 2009




امروز ظهر از خونه تا كتابخونه داشتم تو دلم تلفني با بچه م که گذاشته بودمش خونه مامانم حرف می زدم... از این حرف های معمولی که چی کار می کنی قربونت برم؟ و ناهارتو خودی؟ و کارتون چی داره؟ مامان دلش برات تنگ شده ها و مامان بزرگو اذیت نکن و چی دوس داری برات بخره مامان؟ و اینا... چه زبونی هم می ریخت پدر سوخته...

...پسر بود


.'

No comments: