Saturday, November 28, 2009



اولين چيزي كه از مامانم دورم كرد مدل قربون صدقه رفتنش بود. يادمه يه سالي بود كه من پشت سر هم مريض مي شدم، از سرماخوردگي و آنفولانزا بگير تا سرخك و آبله مرغون و اوريون... هر كسي يه جور لوسم مي كرد و قربونم مي رفت، يكي يه دونه بودم و همه ی فامیل بسیج می شدن وقت مریضیم.

عمه بزرگه و مامان بزرگ راه به راه كوفت و زهرمار برام دم مي كردن و مي ريختن تو حلقم، پژمان مي اومد خونمون و باهام بازي مي كرد و كارتون تماشا مي كرد پيشم، گاهی حتی اسباب بازی های بچگی هاش رو هم که هیچ وقت بهم نمی داد و نگه شون داشته بود برای بچه ش برام می آورد تا بازی کنم، صنم برام از اون شعرايي مي خوند كه فقط خودش بلد بود و کلن چون خوب زبونمو می دونست خیلی بلد بود لوسم کنه، بابا تاب تو خونه مو راه مي انداخت و هي با اون آب ميوه گيري دستيه که دوسش داشتم برام آب ميوه مي گرفت، عمه پروين كه كرمان دانشجو بود زنگ مي زد و با اون سر زندگيش كه هنوزم حال آدمو جا مياره قربونم می رفت كه يكي يه دونه شم و ته تغاريشم و يه سري شعر و حرفاي آهنگين ديگه كه هميشه برام مي خوند، اون بار گفت برام با پست يه چيزي فرستاده که تا خوب بشم می رسه دستم و من ذوق كردم كه " به اسم خودم؟" و اين يعني پستچي كه مي اومد به جاي اينكه اسم بابامو بگه يا مامانم يا هر كس ديگه اي از بزرگ تر ها، دم در حياط پاييني كه هميشه باز بود مي ايستاد و دو سه بار بلند داد مي زد خانوم يگانه ي فيلان و از اينجا به بعدش كلن يه قصه ي ديگه ست و اون ذوقي كه مي كردم، بابا بزرگم از مغازه ش برام مداد رنگي و شمعي و دفتر نقاشی و پاکن و مداد و اينا مي آورد، خاله طيبه هزار تا قصه بلد بود بگه با هر يه قاشق غذايي كه نمي خوردم و به زور مي خوروندم، خاله نوشين مي خندوندم اونقد كه يادم بره اصلن چه مرگمه! يعني من يادمه اوريون كه گرفته بودم، همزمان بود با اون سرياله كه شبكه دو مي داد و یه سلطانی بود كه با رومي ها مي جنگيد و خالم هي منو با اون ورم تشبيه كرده بود به يكي از اون رومي ها و هي مسخره بازي در مي آورد، طوري كه من با اينكه از درد نمي تونستم بخندم، اما غش كرده بودم از خنده و اينا، خاله شهرزادم هم حتی سرشو از تو کتاباش می آورد بیرون و برام نقاشی می کشید و اين طوري ها كلن و داشت خوش مي گذشت حسابي

مامانم چی اما؟ با گريه و چشمايي سرخ مي شدن مي نشست بالاي سرم و نمي ذاشت لذت ببرم از مريضي و اون همه توجه بيش از حدي كه داشت بهم مي شد و بدتر از اون اينكه مي گفت و هي مي گفت و چشم تو چشمم هم مي گفت و جدی هم می گفت و از ته دلش هم می گفت كه " خدا هر چي درد و بلا داري رو بگيره بريزه تو جون من" و من با اين جمله ديوانه مي شدم، دیوانه رسمن! اعصاب پنج- شش ساله م جدن به هم می ریخت، بغضم مي گرفت و خودمو به شدت سرزنش مي كردم، اما نمي دونستم چي بايد بگم و چي كار بايد بكنم...

هجده-نوزده سال گذشته، اما اون حس بد هنوز كه هنوزه يادم نرفته، با همه شدتش... اون حس بد "آي مامان" رو از درد هام حذف كرده، كاري كرده كه هميشه مامانم آخرين كسي باشه كه مي فهمه من يه مرگيم شده اون هم در صورتی که دیگه "مامانم نفهمه!" ها و تلاش ها نتيجه نداده باشه برای ندونستنش

اون حس بد اولین چیزی بود که از مامانم دورم کرد... و ما شدیم این دو تا غریبه ای که الانیم

.

از پست پایین یاد این افتادم یهو...گفتم بگمش..

.'

2 comments:

Anonymous said...

amoot chi migof ? :d

یگانه said...

عمو هام هیش کدوم نبودن:ی