Tuesday, April 5, 2011


دیروز:

از ساعت 11 صبح روز سیزده‌به‌در تقریبن نخوابیدم. یعنی دراز نکشیدم.
.
از فردا باید هر روز برم اسلامشهر. تنها. یعنی همه بمونن شرکت و آقای مترجم بره آقای مدیر کارگاه رو برداره و بیاد سر یادگار منو هم برداره و بریم اونجا و عصر هم برگردیم.
امروز یواشکی ازش پرسیدم چه ساعت بر می‌گردین معمولن؟ گفت چن روزه حدودای چهار و نیم، پنج و هر جفتمون دو نقطه دی شدیم. تنها کسیه که تو کل اون مجموعه با مفاهیم دو نقطه دی نسبتن آشناست.
گفت شنیدم قراره از فردا بیای؟ گفتم هاع. گفت بد‌بخ شدی و هار هار خندید.
.
امراله دیشب اومده و امروز تا 12:30 خواب بود. حضورش یه عالمه  انرژی داره. خیلی خفنه. منم وقتی 46 سالم شد تا 12 می خوابم. 20 سال دیگه:ی
بیست سال باید بدو ام؟
عمرن
امروز دم غروب آقای مدیر گفت شما برین، من با یگانه خانوم یه توپلانتی سرپایی داشته باشم. توپلانتی یعنی جلسه و راه افتادیم. با خودش فکر کرده بود توی تعطیلات و می‌گفت برات برنامه چیدم. نمی‌خوام بشینی پشت این میز و توی یه خط ثابت سالی دو تا مانتو بخری و یه گوشی بخری و یه دویست و شش بخری و خوش حال باشی.
هر کس دیگه‌ای بود یه جوابی بهش می‌دادم که تو غلط کردی واسه من برنامه می‌چینی! اما این همشهری ما انقدر صادقانه و صاف و ساده‌ست که هر وقت لب باز می کنه به حرف زدن یاد حرف آقابوسی می‌افتم که می گفت ما.کویی ها آدمای ساده ای هستن. تازه می‌فهمم آدم ساده ینی چی. آدم رو راست ینی چی. سلام علیرضا.
گفت می‌خوام بهت افتخار کنم. تهران رو نشونم داد که چراغ‌هاش روشن شده بود و گفت می‌خوام از این دیوار بگذری، از اون سیم خاردارا بگذری، از شهرک غرب -که از اونجا دیده می‌شد- بگذری، برسی به نوک اون قله.
من آدم اون ور دیوار و نوک قله نیستم خب! بهشت من همیشه پشت همین دیواریه که به شعاع 10 متر حول مرکز خودم کشیدم. بلند پروزای یوخدی! آرزوی طول و دراز یوخدی! به من همینجایی که هستم داره خوش می گذره خو. به من هر جا که باشم خوش می‌گذره به خاطر وجود اون دیوار و آدمای این ورش و پنجره‌های قدی رو به اون ورش.
خوابم می‌اومد لبخند زدم و سرمو تکون دادم که بعله.
ادامه داد از فرصت استفاده کن دختر! این بهترین تجربه‌ست و بهترین فرصته! می‌خواستم خمیازه بکشم و توی دلم می‌گفتم ولم کن بابا تو رو قران، بیا برگردیم تهران، من خوابم میاد.
ادامه داد از اینجا که در میای، پروژه‌ی بعدمیون، پروژه‌های بعدی. بزرگ می شی، خفن می شی، با تجربه می‌شی و جوونی هنوز، فلانه بیساره، شرکت خودتو می‌زنی، تا اون موقع حتمن یه پول و پله ای هم زدی. اینطوری نمی‌مونه که، دو سه ماه دیگه راه که افتادی به امر اله می گم حقوقت رو درجه یک کنه و فلان و بیسار. اسم پول که میاد خواب از سرم می‌پره. به روی خودم هم نمیارم و با متانت تمام لبخند می‌زنم و همچنان سرم رو تکون می‌دم که بعله بعله، حق با شماست.
همونجا یاد حرف نسیم می‌افتم که همیشه بهم می‌گه آدم خوش شانسی هستم. حرفش رو قبول دارم ها، همیشه داشتم،ولی آدم همیشه می ترسه بره زیر بار خوش شانس بودن و شانسش قهر کنه:ی
.
تصمیم می‌گیرم بمونم، البته نه به خاطر قله، نه به خاطر پول، شاید فقط چون هوا خوبه و همین.
.
ساعت 2 شب می رم توی جام و بهشت لحظه ایست که پشتت به نرمی تخت می‌خوره بعد از دو روز سرپایی و نشستگی.
.
امروز:

ساعت 8:25 آقای مترجم زنگ می‌زنه که خانم یگانه ما داریم از شرکت راه می‌افتیما، یه کم جردن ترافیکه.
می‌گم خو
می‌گه خوابین؟
می‌گم هاع
می‌گه خو
ساعت 9:30 اسلامشهریم. هنوز دارم چشمامو می‌مالم که آقای مدیر کارگاه یه نقشه می‌ذاره جلوم که متره کنم. می‌گه بلدی؟
می گم آره بابا. تنها درسی بود که تو دانشگاه افتادم:ی
بعدش می‌گم تو ایران میمار این کارا رو نمی کنه‌ها
می‌گه نه، میمار هر کاری می‌کنه
می‌گم خو
.
با اعتماد به نفس که وزنم ثابت مونده با نوک پا زدم به وزنه دیجیتالی خونه ی خاله و رافتم روش. سرم گیج رفت از دیدنش! چهار کیلو توی چهار ماهی که رفتم سر کار. اینم از تبعات رییس شکمو داشتنه، تو مسابقه ی راه برگشت یه بستنی نیم کیلویی رو کامل خودم تنها خوردم. یه ربع، بیست دیقه طول کشید. ولی تموم شد:ی
.
 حرف هام هم تموم شد تا حدودی و می ریم که داشته باشیم یک ربع به هشت صبح فردا رو


.’

No comments: