Friday, September 14, 2007

61.





!حالم از مردا و خودخواهی هاشون به هم می خوره ، بی استثنا حتی گاهی

این طوریم نیگام نکنا ، وقتی خود خواهی ها تونو می بینم ، وقتی یاد ظلمایی که به ما کردین می افتم ، وقتی بی معرفتی و بی غیرتی تونو می بینم ، می خوام سر به تن هیچ کدومتون نباشه

.


وقتی جفتت ازت ضعیف تره ، رسمش اینه که رو سرت بشونیش ، از گل نازک تر بهش نگی ، نه اینکه بندازیش زیر مشت و لگد و بفرستیش گوشه ی مطبخ ، زور بگی و هر غلطی دلت خواس بکنی

.


دست خودم نیست ، طاقت دیدن و شنیدن این چیزا رو ندارم ، دیونه می شم ، گاهی هم مث الان اون قدر عصبانی می شم که تصمیم می گیرم تا آخر عمرم هیچ مردی رو تو زندگیم راه ندم

و اگه آدم نباشی مطمئن باش این اتفاق می افته ، چون همون قدری که تو عشق و عاشقی استعداد دارم ، در این مورد هم حساسم

.


اینا رو نگفتم که بگم آشپزی با تو اِ ، من فقط ظرفا رو می شورم ؛ بیشتر خواستم گوشی بیاد دستت

.


احتمالن نمی تونی حدس بزنی که بعد از شیش-هفت ماه ، یهو زد به سرم که " روان شناسی عشق " ُ بخونم و تو همون دو صفحه ی اولش اینقدر بی ربط شاید دیونه شم

!شد دیگه

No comments: